اعتقادات ما همه درستن؟
وقتی به یه موضوع یا مشکل میخوری سعی میکنی از گنجینهی افکار ، باور و راههایی که قبلا به کارت اومده استفاده میکنی و چون معتقدی این روش قبلا برات کار کرده پس حتما ایندفعه هم کار میکنه و ما را به راه حل و جوابی که میخواهیم میرسونه …!
انیشتن میگه ” احمق کسیه که همون کارهای قبلی رو انجام بده و انتظار نتیجه متفاوت داشته باشه “.
راه قدیم نتیجه جدید؟!
بنظر حرف انیشتن منطقی میاد ، اینکه فقط با چیزهایی که بلدیم بخوایم ادامه بدیم و انتظار نتیجه ی متفاوت داشته باشیم ، کمی دور از ذهنه. چرا ؟ چون اگه قراربود به جای متفاوتی برسیم تا الان رسیده بودیم و به فکر تغییرکردن نمیافتادیم.
اگه من با تجربیات گذشتم به این باور رسیده باشم که من ” آدم دوست داشتنی ای نیستم ” ایا باز هم میتونم خودم رو ادم ارزشمند بدونم و برای ارتقا خودم قدم بردارم ؟ احتمالا جواب شما هم “نه” هست . حالا چیکار کنیم؟ مگه باورها و اعتقاداتمون یک شبه ساخته نشده که انتظار داشته باشیم سریع عوض بشن .
واقعا لازمه افکارمون رو تغییر بدیم؟
بخشی از مشکل ما به تنبلی شناختی برمیگردد. برخی روانشناسها میگویند که از خساست ذهنی رنج میبریم: عموماً سهولت پایبندی به دیدگاههای قدیمی را بر دشواری کشوقوس با دیدگاههای جدید ترجیح میدهیم. بااینحال مقاومتمان در برابر تجدیدنظر به عوامل اساسیتری هم وابسته است. وقتی خودمان را زیر سوال ببریم، دنیا پیشبینیناپذیرتر خواهد شد.
بنابراین مجبور میشویم تغییرپذیری حقایق را بپذیریم، بهگونهای که امکان اثبات نادرستی مسائلِ هماکنون صحیح نیز وجود دارد. تجدیدنظر دربارۀ باورهای عمیق ما میتواند تهدیدی برای هویتمان باشد، بهگونهای که گویا بخشی از وجودمان را از دست میدهیم.البته همیشه هم با تجدیدنظر مشکل نداریم. وقتی پای مایملکما در میان باشد، با شوق آنها را بهروز میکنیم. پس از قدیمیشدن کمد لباس، آن را نوسازی میکنیم و وقتی دکوراسیون آشپزخانه از مد بیفتد، اقدامات لازم برای اصلاحش را انجام میدهیم. اما وقتی پای عقاید و دانشمان در میان باشد، سر حرف خود میمانیم.
روانشناسان این پدیده را تصرف و توقف مینامند. آسودگیِ حاصل از یقین، خوشایندتر از دردسرهای ناشی از تردید است و خیلی قبلتر از اینکه استخوانهایمان انعطافپذیر شوند، چنین اتفاقی برای باورهایمان میافتد. اگر کسی هنوز از ویندوز 95 استفاده کند به او میخندیم، اما هنوز هم به عقاید سال 1995 خود پایبندیم. صرفاً دیدگاههای افرادی را میشنویم که حس خوبی به ما میدهند، نه ایدههایی که ما را به تامل وامیدارند. جرج برنارد شاو میگه :”بدون تغییر نمیتوان پیشرفت کرد؛ و آنهایی که نتوانند ذهنیتشان را تغییر دهند قادر به تغییر هیچچیز نخواهند بود.”
واعظ، دادستان، سیاستمدار
دو دهه پیش بود که همکارم فیل تتلاک، نکتۀ عجیبی را کشف کرد. در حین اندیشه و تکلم، غالباً ذهنیتِ سه حرفۀ متفاوت را بهکار میگیریم: واعظها، دادستانها و سیاستمدارها. در هر کدام از این طرز فکر، هویت بخصوصی را میپذیریم و مجموعۀ مجزایی از ابزارها را بهکار میگیریم.
وقتی باورهای مقدسمان در معرض خطر باشند، واعظ میشویم: موعظههایی ارائه میدهیم که حافظ و مروج ایدهآلهایمان باشند.وقتی نقصانهای استدلال دیگران را کشف کنیم، طرز فکر یک دادستان را اتخاذ میکنیم: استدلالهایی را گردآوری میکنیم که با اثبات اشتباهات طرف مقابل، پرونده را پیروز شویم.وقتی خواهان جلب نظر مخاطبان باشیم، طرز فکر سیاستمدار را در پیش میگیریم: کمپین تشکیل میدهیم و لابی میکنیم تا نظر مثبت رایدهندگان را جلب کنیم.
نکتۀ خطرناک اینجاست که آنقدر درگیر موعظه برای اثبات حقانیت، بازپرسی دیگران برای اثبات اشتباهات آنها و سیاسیبازی برای جلب پشتیبانی میشویم که زحمت تجدیدنظر راجع به دیدگاههایمان را به خود نمیدهیم.
دیدگاهتان را بنویسید