مرغ همسایه غازه!
یک روایت آشنا ، و آن اینکه دیگران را برتر یا حتی بدتر از خود می بینیم و بجای دیدن خود انگشتمان به سمت دیگران می باشد. درگیر مقایسه ی خود و دیگران می شویم ونمیدانیم که این مقایسه ها تا چه حد به ضرر ماست .
زمانیکه دست به مقایسه خود می زنیم ، نسبت به خود یا دیگری به شکل انتقادی ظاهر می شویم و ممکنه حقیقت را برای خود تحریف کنیم ، چه بسا که ما از همه ی یک اتفاق یا تجربه های انسان دیگر باخبر نیستیم .
دام فکری مقایسه خود با دیگران
فکر می کنیم بین عملکرد و دستاورد ما و کسانی که خود را با آنها مقایسه می کنیم تفاوت فاحشی وجود دارد ، این فکر به ذهنمان می رسد که آدم موثری نیستیم و بهتر است کاری راشروع نکنیم. به این ترتیب احساس ارزشمندی کمتری می کنیم.
ما چون دیگران را از بیرون می بینیم و خود را از درون ، همواره پستوی خانه ی خود را با اتاق پذیرایی و مهمانخانه ی دیگران مقایسه می کنیم ، بنابراین تفاوت زیادی بین خود و دیگران می یابیم ، اختلافی که در ان بیشتر اوقات پایین تر از دیگران قرار می گیریم. درحالیکه دیگران نیز در مقایسه ی خود با ما همین برداشت را دارند که در زمینه هایی ما برتر از آنهاییم.
اینگونه قضاوت و داوری باعث میشود ما به “یگانگی” و منحصربه فرد بودن “آدمها” توجه کافی نشان ندهیم . و این منحصربه فرد بودن هر فرد ، اساس اختلاف و تفاوت بین افراد است . ما با یکدیگر تفاوت داریم اما نسبت به یکدیگر مهم تر یا کهتر نیستیم . همه ی ما در زمینه یا قلمروهایی بسیار عالی ، در قلمروهایی متوسط و در قلمروهایی پایین هستیم.
ممکن است در قلمرویی که ما پایین هستیم، دیگری عملکرد بهتری داشته باشد . منتهی ما همواره با نگاه شیبدار به موضوع نگاه می کنیم و خود را کم تر و ناکارامد تر می بینیم.
مقایسه و تقلید از دیگران
مردی در قهوه خانه با دوستش قلیان می کشید و با آب و تاب برای رفیقش تعریف می کرد نمی دانی دو زن داشتن چه کیفی دارد . سپس لذت تنوع را با عبارات لطیفی ستود و درباره این وقایع که دو غنچه می توانند دو عطر کاملا متفاوت داشته باشند با جملات قشنگی سخن گفت.
چشمان دوستش از تعجب خیره و خیره تر شد و با خود فکر کرد دوستم دارد بهشت را سیر می کند ، پس چرا نباید مثل او شیرینی دو زن داشتن را بچشم ؟ چندی نگذشت که او هم رفت و زن دومی گرفت . در شب زفاف وقتی خواست به حجله برود عروس خانم که از وجود زن اول خبردار شده بود با ترشرویی گفت ولم کن بگذار بخوابم ، برو پیش زن اولت من نمیخواهم طفیلی باشم یا من یا زن دیگرت.
مرد برای تسلای خاطرش رفت سراغ زن اول، ولی وقتی خواست به رختخواب برود زنش گفت حق نداری پیش من بخوابی حالا که من برایت کافی نبودم و رفتی زن دیگری گرفتی زود برگرد برو پیش همان زنت.
تنها راهی که برای داماد ماند آن بود که خانه خود را ترک کرده و برود همان حوالی در مسجدی شب را سر کند. در مسجد وقتی داشت خوابش می برد صدای سرفه ای پشت سرش شنید. رویش را برگرداند متعجب شد چون مرد تازه وارد همان دوست صمیمی خودش بود که در مدح دو زن داشتن داد سخن سرداده بود ، حیرت زده از رفیقش پرسید، تو اینجا چکار می کنی دوستش جواب داد هفته هاست که زنهایم نمی گذارند پیش آنها بخوابم .
مرد اعتراض کرد پس چرا به من گفتی که دو زن داشتن خیلی کیف دارد؟ رفیقش خجالت زده پاسخ داد : آخر من در این مسجد خیلی احساس تنهایی می کردم و دلم می خواست دوست و هم صحبتی داشته باشم .
خلق را تقلیدشان برباد داد
ای دوصد لعنت براین تقلید باد
دیدگاهتان را بنویسید