قدرت داستان
ما داستان هایی هستیم که برای خودمون تعریف میکنیم . برای خودت چه داستانی تعریف میکنی ، خودتو به خودت چطور معرفی میکنی ؟
به این دقت کردی که هر زمان میخوای کاری انجام بدی ذهنت شروع میکنه به داستان سرایی برای تو؟ با توجه به اینکه چی برای خودت تعریف میکنی یک تصمیم میگیری و کاری رو انجام میدی …
داستان من
من خودم رو اینطوری معرفی میکنم :
من زهرا دستورانی هستم و از سال 1398 به خودم اومد و فهمیدم که زندگی نکردم ( درواقع اینطوری فکر میکردم!) . آدمی بودم که درگیر قضاوت های شخصیم میشدم و از خودم و دیگران توقع بسیار بالا و دور از انتظاری داشتم .
توی جمع ها و حتی پیش خودم حالم خوب نبود ، خودم رو لایق هیچ چیزی خوبی نمیدونستم و از دنیا فقط بدبختی و مکافات میخواستم که البته همینطور هم میشد! لحظه هایی بود که من فقط توی تاریکی میگشتم ومیگشتم بدون اینکه خبری از نور باشه با اینکه دست به دعا میشدم اما مطمئن میکردم خودمو که به چیز خوبی نرسمم..!
از سال 98 رفتم بدنبال یادگیری و رشد خودم تا حدودی هم موفق شده بودم ولی بجای اینکه به چیز هایی که یاد میگیرم عمل کنم ، درگیر پیدا کردن ایرادات بقیه بودم و البته مقصر بیرونی برای سرزنش ، چراکه ازینکه هیچی به من یاد داده نشده بود شاکی بودم.
آموزش های با کیفیتی دیدم ولی دچار یک باگ دیگه شدم ، باگ چکش کردن آموزش بر سر دیگران که فقط دودش توی چشم خودم رفت و هیچ تاثیری هم نداشتم . به جایی رسیدم که خودمم از همه چی بدم میومد و فکر میکردم من تغییر نمیکنم و درست بشو نیستم !
توی پرانتز بگم که به من از همه طرف القا میشد که من آدم بدی هستم و مشکل دارم . همین حرف ها منو به سمت آموزش کشوند ، خواستم جاهای خالی زندگیمو پر کنم . قدمهای اول سخت بود وطاقت فرسا ، از خودم توقع داشتم یک آدم خفن بشم که نشدم و فقط مطالب رو حفظ و انباشت کرده بودم…
وقتی به اطرافیانم نگاه کردم دیدم همه به جایی رسیدن ومن فقط درجا میزنم ، دریدم که دانش زیادی دارم ولی هیچ استفاده ای نمیکنم و فقط همراه خودم حمل میکنم ، مثل یک کیف مدارک !
دوباره به خودم اومدم و از اول شروع کردم اینبار سعی کردم با مرور کردن زاویه نداشته باشم از اشتباه کردن کمتر بترسم ، درگیر قضاوت هام نشم واگه شدم سریع برگردم ، تجربه هامو مال خودم بدونم و با امید آینده ای که در انتظارمه رو امروز و الان بسازم .
میدونم راهی طولانی و پر از پیچ وخم و بالا و پایین در انتظارمه ، اما این بار فرق داره . تمرکزمو گذاشتم روی خودم و سعی کردم و میکنم که لحظه به لحظه از عمرمو زندگی کنم و منتظر چیز دیگه ای برای شادی و موفقیت نباشم چراکه همهی چیزی که میخوام همین الان توی وجودمه : خودم.:)
داستان تو
تو برای خودت چه داستانی تعریف میکنی و زندگیتو پیش میبری ؟ امیدبخشه یا انگیزتو میگیره؟ توانمندت میکنه یا به عقب میکشوندتت؟
دیدگاهتان را بنویسید